اربعين آمد...
از ديده هاي عاشقان به جاي اشک خون مي چکد...
چنين روزي جابر با عطيه به کربلا آمد ... اين دو غلام عاشق... اول زائران بودند به وادي ماريه...
پير يار نابينا از روي وفاي به عهد رو به عطيه کرد و گفت اي عطيه دست مرا بر قبر اربابم بگذار...
و امروز من مي بينم و شايد ضريح تو را ...
مي خواهم دست از دامنت بر نگيرم... يا حسين...
يا عزيز زهرا...